آتیلا جانآتیلا جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

ღ آتیلا جون ... ღ

نوشتن این وبلاگ از اولین نشانه های وجودت در دنیایمان آغاز شد

سومین بهار یکی شدنمان...

1392/1/19... سلام ب عشق نابم... امروز سومین سالگرد عقدمون بهترین و زیباترین روز زندگیم بیشتر از همیشه باز عاشقونه تر از قبل بارها و بارها تصوبر زیبای بودنت رو با تمام وجود جشن میگیرم... و ب بهانه ی این روز زیبا عاشقونه ترین احوالاتم رو تقدیم تو بهترینم میکنم... و خدا رو شاکرم که از بین هزاران بنده من رو لایق وجود مردی از جنس تو و عشق بی همتای تو کرد که چقدر خوشبختم... با وجود تو همیشه شادم...  چرا که وقتی بهت نگاه میکنم که بین این همه بار خستگی و سختی که به من نمیفهمونی و من با یک خرمن ازانتظار های بیهودم همیشه جلوت ایستادم و  تو فقط گرم و آبی و پر از مهر ب من میخندی... و همیشه در عجبم از تو که چقدر آرام و صبوری... و ...
20 فروردين 1392

نوروز 1392...

١٣٩٢... به نام خدا... اول از همه خداوندا ترو شکر گذارم که تونستم در آغاز سال 92 کنار همسر و فرزندم با صحت و سلامت روح وجسم پا به یک سال جدید بگذارم... ترو شکر گذارم که در تمام سالهای زندگیم رنگ خدایی رو از چهره ی زندگیم کم نکردی و رنگ و بوی امید و سرزندگی برا روزهای سخت و سرد  پاییزیم بودی... ترو شکرگذارم بابت تمام روزهای اخر سالهای زندگیم که وقتی به عقب برمیگردم جز شکر نعمت و حکمتت چیز دیگه ای برای گفتن ندارم... تورو شکر گذارم چرا که هر لحظه و هر دم کنارم بودی هر چند که من غافل از تو سپری میکردم... تو رو شکر گذارم بخاطر جا و مکانی که برام مقدر دونستی و خوشبختی رو بدون هیچ زحمتی واسه من هدیه ی دستهای خالی ...
3 فروردين 1392

روزهای مادرانه ی 4 (ماه یازدهم)

هفته ی چهل و هفت:  باز امشب صداي نفسهايم صداي تپش قلبت را ديوانه وار در امتداد خط روزگار تا آخرين نفس تكرار و بي وقفه فرياد ميزند... باز امشب چشمان خسته ام با نور وجود چشمان آسمانيت تا ب سحر از قعر وجود،  عاشقانه بودنت را بر تمام نداشته هايم فرياد ميزند... باز امشب دستان خالي و خالي ترم از آسمان دل تا آسمان خدا براي بهترين هايت خالصانه فرياد ميزند... و باز امشب من ميمانم و اشكهايم و يك دنيا شكر و سپاس از تمام بودني هايم كه با شوق همه را این  چنین مادرانه فرياد مي زنم... فسقلی تو این هفته: _تو این هفته فسقلی اولین جهار شنبه سوری و اولین عید نوروز رو سپری کرد... _خیلی بهتر و بهتر از هفته های پیش میتون...
2 فروردين 1392
2506 0 121 ادامه مطلب

آخرین چهارشنبه ی سال91...

اولین چهارشنبه سوری با وجود ی کوچولو که سال پیش همین موقع تو دل مامانش با صدای ترق توروق از جا میپرید و مامانی که از ترس اینکه نینیش نترسه سریع رفت خونشون و اونجا قایم شد تا اخر شب که همه آدمهای شیطون رفتن خونه هاشون و مامان دست بابا جونو گرفت و بردش دم آتیش که با هم از رو آتیش بپرن... و امسال همون کوچولوی ریزه میزه بغل مامانش اومده بود بیرون و شاهد آتیش بازی بابا جون و عمو امین بود که کلی شلوغی کردن و آتیش سوزوندن...  راستی امسال عمو امین و عمه الناز مهمون خونه ی ما بودن ... البته همین فسقلی خانی که ازشون میگم کم شلوغ نیستن ها...!؟ داد که منو ببر بیرون... بیرون که میبردمت کلی حالت خوب میشد و میخندیدی و برخلاف تصو...
2 فروردين 1391
1